ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند با زبان لال خود حس میکنم این روزها هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
نظرات شما عزیزان:
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!
سلیقه خوبی داری
پاسخ:مچکرم...